ماهـان عــ❤ــزیزتر از جانماهـان عــ❤ــزیزتر از جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

▒▓♥ ماهان عشـ❤ــق ♥▓▒

تو یار مهربانی

سلام شیرینتر از عسل!    مامان به فدای تو پسر مهربان و هنرمند و فهمیده.اصلا مامان به فدای همه بچه ها که اینقدر دلشون پاکه. ماهان عزیزم وجودت چنان آرامشی بهم میده که تا قبل از مامان شدن هیچ وقت تجربه نکرده بودم حتی توی شیرینترین لحظات زندگیم.اصلا این آرامش از یه جنس دیگه س.با وجود اینکه مشغله ذهنیم خیلی بیشتر از قبله و آشوب و گاهی اضطرابهای مادرانه ای تو دلمه که میزانش اصلا قابل مقایسه با قبل نیست اما آرامشم هم قابل مقایسه با قبل نیست.  پسرم ممنونم که هستی. خدایا خیلی متشکرم.آرامشم را در پناه خودت حفظ کن.و به من هم توان جبران لطف بودنش رو بده. ------------------------------------------------------------------------------...
24 آبان 1391

کلاغه به خونش... .

سلام مهربانم!   پسر نازنینم تو از 6 ماهگی تا الان (و انشاءالله تا همیشه) عاشق قصه بوده ای.بعضی از اطرافیان که از این علاقه تو خبر دارند لطف کرده و هراز گاهی برات قصه ای تعریف میکنند.نمیدانم از کی "کلاغ به خانه نرسیده "به آخر قصه ها اضاف شد تا جایی که اگر گیج خواب هم باشی آخر قصه های فراوان روزانه و شبانه مان باید بگی:"قصه ما به سر رسید... ."   ولی حالا مدتی هست که نگران کلاغ آخر قصه ای که چرا به خونه ش نرسید.همان سؤال و نگرانی ای که سالها پیش برای مامان پیش اومده بود.و من هم همان جوابی را میدهم که مرحوم بابابزرگ خیال دختر 5 ساله اش را با آن آرام کرد:"کلاغه تو راه خونشون بود ولی چون قصه ما زود تموم شد  هنوز ب...
20 آبان 1391

ما هستیم.

سلام گل پسر شجاع و نوعدوست من!    بعد از اینکه از دوچرخه سواری و بازی با بچه ها خسته شدی اومدی توی خونه و با قیافه ای حق به جانب و تریپی سوپر عاقلانه میگی: _"متهسفانه بچه ها میخواستن کار بدی کنن و علی رو از حیاط بیرون کنن ولی من ازش حمایت کردم." _آفرین پسرم!کار خیلی خوبی کردی.علی هم دوستتونه.حالا چطور ازش حمایت کردی؟ _"رفتم بهش گفتم علی فرار کن.بچه ها میخوان از حیاط بیرونت کنن."    پ.ن۱ :خودت بیا برو تو حلقم! پ.ن ۲ :ما با سه همسایه دیگه یک حیاط مشترک داریم و خونه علی اینا تو حیاط ما نیست.                 &...
8 آبان 1391

♀ ♂

سلام بزرگمرد من!   یعنی من کشته مرده این آفرینش حساب شده خدا هستم که شما فینگیلیها یه وقتایی کارایی میکنید یا حرکاتی انجام میدین که مختص جنس خودتونه.یه دختر یکساله گاهی به خوبی یه خانم جوان دلبری بلده و یک پسر ٤ ساله گاهی مث یه مرد بزرگ رفتار میکنه و البته ناخودآگاه.    چند وقت پیش جایی خوندم که پدر و مادری فرزندشون رو تا سن ٥ سالگی جدا از مساله جنسیت بار آوردن و حتی لباسهاش رو گاهی دخترانه و گاهی پسرونه انتخاب کردن و...حالا بگذریم از اون خبر.ولی به نظر من اونا فقط خودشون رو گول میزدن.عقیده من اینه که وقتی خدا جنسیت کودکی رو معین میکنه تمام سلولهای بدنش بر اساس همون جنسیت ساخته میشه.یه چیزایی تو هر دو جنس مشترکه و یه ...
6 آبان 1391

کوروش حالا کجاست؟

سلام بهترین فصل تاریخ زندگی من!   پسر عزیزم!نمیدونی که مامان چقدر عاشق گشت و گذار و مسافرته ولی مدت زیادیه که فرصت نشده یه مسافرت حسابی بریم.آخرین مسافرتمون ماه عسل من و بابایی بود.(خیلی وقته نه؟؟!!)همین موضوع باعث شده یه عذاب وجدان شدید به خاطر تو داشته باشم. هرچند ما تقریبا هر دو هفته یه بار فاصله بین دو استان رو میریم و برمیگردیم ولی فقط خستگی راه رو داریم.در ظلمات شب میریم و در تاریکی دو شب بعدش برمیگردیم. لطفی که داره دیدار فامیله.   ازت میخوام ببخشی مامان و بابایی رو به خاطر این کوتاهی.یه کم دیگه تحمل کن ایشالله همه چی درست میشه.   این هفته که رفتیم سراغ مامان بزرگا یه فرصت دوساعته پیش اومد و تو رو برای اولین بار ...
24 آذر 1390

قهرمانی

  دیروز عصر توی شهرک مسابقه دوچرخه سواری کودکان (تا پانزده سال)بود.ما هم آماده شدیم تا بریم.                       قبل از رفتن میگفتی "مامان من خیلی انگیزه دارم".(الهی مامان فدای اون انگیزه و انگیزه گفتنت بشه) "من برنده میشم."حتی به خانم همسایه گفتی"من میخوام برم مسابقه دوچرخه سواری برنده بشم"یه کلاه آفتابگیر پوشیدی و گفتی "این کلاه ایمنیه" به خاطر هیجانی که داشتیم کمی زودتر رفتیم.به محل مسابقه که رسیدیم فقط بچه های بالای 12 سال اومده بودن.من کمی نگران شدم که نکنه برای رده سنی شما مسابقه ای نباشه. بابات به دفتر "مج...
18 تير 1390
1